وی. اِس. نایپل، رماننویسِ انگلیسیِ هندیتبار، در مردادِ ۱۳۵۸ سفری به ایران کرد، بیهیچ دلیل و قصدِ کاری و صرفاً بهجهتِ علائقِ شخصی خودش. طیِ این سفرش به تهران و قم و مشهد رفت و یادداشتهایی برداشت و نهایتاً سفرنامهٔ مفصلی هم نوشت. این شرحِ دیدارِ کوتاهی است که در قم با آیتالله خلخالی، حاکمِ شرعِ وقت داشت؛ روایتی مسحورکننده از برخوردِ یک نخبهٔ غربی با چهرهای که آنزمان دنیا را به حیرت واداشته بود.
***
خانهٔ خلخالی خانهٔ آخریِ بنبستی بود که آسفالتِ نو داشت و پیادهرویی با درختان نوسال. نزدیکِ غروب بود؛ آسمان و بیابان سرشار از رنگ. دوروبر آدمهایی اسلحهبهدست ایستاده بودند؛ ما یکی دو خانه جلوتر نگه داشتیم. بهزاد رفت و با کسی صحبت کرد و بعد مرا صدا زد. خانه نو بود، بتونی، بزرگ نبود و توی پیادهرو عقبنشینی داشت؛ جلویش هم یک محوطهٔ کوچک را سنگفرش کرده بودند.
توی ایوان یا سرسرا جوانِ کوتاهقدِ خوشبنیهای که کِشبافِ آبیرنگ تنش بود، بازرسی بدنیمان کرد و بعد رفتیم توی اتاقی کوچک و فرششده. شش هفت نفری آنجا بودند و شقورق و ساکتروی زمین نشسته بودند؛ بینشان یک زوج آفریقایی هم بود. مَرده کت و شلوارِ خاکستریِ سیر پوشیده بود و سخت بود تشخیص بدهی مال کجا است؛ امااز لباسِ زنه حدس زدم باید سومالیایی باشد، از شاخ افریقا در شمالِ شرقی قاره.
انتظارِ این جمعیت را نداشتم ــ راستش کمی شبیه دادگاه بود. امیدم به گفتوگویی صمیمیتر بود، با مردی که ــ من فکر میکردم ــ از تختِ قدرت به زیر آمده و احتمالاً احساس میکند کنارش گذاشتهاند و فراموشش کردهاند.
قاضیِ اعدام؛ آدم ریشوی ریزهمیزهای که تقریباً پنج پا قدش بود و حالا پشت سر متقاضیای محترم از توی اتاق اندرونی آمد تو، تپل و شنگول بود ــ خودش بود، با چشمهایی که پشت عینک ازشان شادی میبارید.
با قدمهای کوچکِ خشک و شقورقی راه میرفت. پوستش روشن بود، با عرقچینی سفیدرنگ؛ عمامه و روپوش و عبا نداشت؛ کمی هم بههمریخته میزد، قبا یا پیراهنِ درازِ چروکی تَنَش بود با راهراههای قهوهای، که آمده بودروی لباسهای نخی بالاتنهاش و بالای شلوارِ سفیدِ شلوولش آویزان بود.
این لباسهای بههمریخته به احتمالِ زیاد جزو چیزهایی بود که خلخالی رواج داده بود یا بهخاطرش مشهور بود ــ تنِ کسی که احتمالاً در ردهبندیِ روحانیان مقامی بالاتر از شیرازی داشت که خودش همهٔ کارهایش را میکرد؛ بهمحض اینکه سر و کلهاش پیدا شد،ایرانیهای توی اتاق لبخندی زدند. مردِ افریقایی نگاهِ پُر برقِاحترامآمیزش را دوخت به او؛ برخوردِ خلخالی با مرد خیلی گرم بود و سلام و احوالپرسیِ جدا باهاش کرد. بعدِ سلام و احوالپرسی با افریقایی، رفتارِخلخالی با بهزاد و من تند و خشنشد. تغییر رفتارش ناگهانی بود. عمدی و حسابشده، یک چشمه بازیگری، دلش میخواست آن روی دیگرش را نشان بدهد. بهم برنخورد؛ این رفتارش میگفت حضور من در اتاق، حضورِ یک بیگانهٔ دیگر که از دوردستها آمده، برایش مطبوع و خوشایند است.
گفت: «گرفتارم. وقتِ مصاحبه ندارم. چرا تلفن نکردین؟»
بهزاد گفت: «ما دو بار تلفن کردیم.»
خلخالی جواب نداد. همراهش یک متقاضیِ دیگر را بُرد به اتاق اندرونی.
بهزاد گفت: «داره فکرهاشو جمعوجور میکنه که تصمیم بگیره.»
اما من میدانستم همین الان همتصمیمش را گرفته. تصورِ مصاحبه با یک خارجی فراتر از آنی بود که او بتواند جلویش مقاومت کند. بیرون که آمد ــ قبلِ اینکه کسِ دیگری را ببرد به اتاق ــ با همان تندی و خشونتِ غیرواقعی و سراسر ادا گفت: «سؤالهاتونو بنویسین.»
این هم چشمهٔ دیگری از روشِ برخوردی بود که در پیش گرفتهبود، اما برای من سخت بود. امیدوار بودم بکِشانمش سمتِ اینکه دربارهٔ زندگیاش حرف بزند؛ دلم میخواست به ذهنش نفوذ کنم و بتوانم دنیا را همان جوری ببینم که او میبیند. من امیدوار به گفتوگو بودم؛ تا وقتی شروع نمیکرد به حرف زدن، نمیتوانستم بگویم چه سؤالهایی میخواهم ازش بپرسم. با این حال ناگزیر بودم کاری را بکنم که خواسته بود: ایرانیها و افریقاییها منتظر بودند ببینند من دستورش را اجرا میکنم. چهطورمیتوانستم این قاضیِ اعدام را به جایی بکِشانم که کمی فراتر از این چهره رسمیاش را نشان بدهد؟ چهطور میتوانستم این صاحبِ آموختههایی قرون وسطایی را به جایی بکِشانم که از خشم و اشتیاقش برایم بگوید؟
هیچچیزِ خاصی به ذهنم نمیرسید؛ تصمیم گرفتم روراست باشم. روی یک برگ کاغذِسربرگِ هتل که همراهم آورده بودم، نوشتم: «کجا متولد شدهاید؟ چه چیزی باعث شد تصمیم بگیرید سراغِ تحصیلاتِ مذهبی بروید؟ پدرتان چهکاره بود؟ کجا تحصیل کردهاید؟ اولین بار کجا منبر رفتید؟ چگونه آیتالله شدید؟ بهترین روز زندگیتان چه روزی بوده؟»
وقتی آمد بیرون و بهزاد را با فهرست سؤالات دید بالاخره رضایت داد و آمد چهارزانو درست جلویمان نشست؛ زانوهایمان تقریباً مماسِ هم بودند. اوایلش را خیلی ساده و خلاصه جواب داد. متولد آذربایجان بود. پدرش آدمی بود خیلی مذهبی. پدرش کشاورز بود.
پرسیدم: «شما به پدرتون کمکمیکردین؟»
- «بچه که بودم چوپانی میکردم.» و بعد شروع کردم به خوشمزگی. دیگر صدایش را بالا میبُرد و ادا و اصول درمیآورد؛ گفت: «همین الان هم هنوز بلدم چطوری سرِ یه گوسفندو ببُرم.» و ایرانیهای توی اتاق ــاز جمله بعضی محافظهایش ــ از خنده ریسه رفتند.
- «من همه کاری کردهام. حتی فروشندگی. همهچی بلدم.»
اما پسر چوپان چهطور روحانی شد؟
- «من سی و پنج سال درس خوندم.»
کلاً همین. نمیشد هلش داد که روایتی بکند، قصهای از تقلاها و پیشرفت کردنش بگوید. ساده زندگی کرده بود، تجربه جزو چیزهایی نبود که او بهش فکر کرده باشد و آنقدر مغرور بود - «من خیلی زرنگم، خیلی باهوشم.»- که سؤالهایمدر مورد گذشتهها شوقش را برنمیانگیخت. بیشتر دلش میخواست درباره قدرتِ الانش حرف بزند، یا نزدیکیاش به قدرت، و بیتوجه به باقیِ سوالات شروع کرد همین کار را کردن.
گفت: «میدونی، آیتالله خمینی استادِ من بودن. من هم معلمِ پسرِ آیتالله خمینی بودم.» کوبید روی شانهام و با شیطنتی بهقصد خنداندن ایرانیها اضافه کرد: «برای همین نمیتونم بگم خیلی به آیتالله خمینی نزدیکم.»
دهانش تا بناگوش باز شد و باز ماند، و خیلی نگذشت که دیگر انگار از فرط خنده داشت خفه میشد؛ برایم نمایشگاهی از لثههایش گذاشته بود، زبانش، گلویش. به حالت عادی که برگشت. دستِ راستش را تکانِ مختصرِ فرزی داد و گفت:«حالا دیگه قراره روحانیها حکومت کنن. قراره دههزار سال جمهوری اسلامی داشته باشیم. مارکسیستها راهِ همون لنینشونو برون؛ ما هم راهِ خمینی رو میریم.»
ساکت شد. بادقت پا روی پا انداخت، چشمهایش را دوخت بهم. جدی شد، و انگار از پشت عینکش دارد سر تا پای من دنبالِ چیزی میگردد، در سکوتیکه خودش وسط انداخته بود، گفت: «میدونی دیگه، هویدا رو من کُشتم.»
برای ایرانیها جدیتِ صورتش بخشی از شوخی بود. آنها ــ چمباتمهزده روی فرش ــ از خنده پخشِ زمین شدند. این همان کاری بود که بیشتر از همه برایش عزیز بود، قاضیِ انقلابی بودن، در موردِ اینکه حکمِ مرگِ نخستوزیر شاه را داده، کلی مصاحبه کرده بود و حالا باز میخواست قصه را تعریف کند.
گفتم: «شما خودتون کُشتینش؟»
بهزاد گفت: «نه، اون فقط دستورشو داد. هویدا رو پسر یه آیتاللهِ مشهوری کُشت.»
خلخالی گفت ولی اسلحه دارد؛ جوری گفت انگار عزیزترین چیزِبعدیاش همین باشد. ایرانیهادوباره از فرطِ خنده روی فرش غلت زدند. حتی افریقاییه هم که چشمهای پُر برقش را یک آن از خلخالی نمیگرفت، لبخندی زد.
بهزاد گفت: «یه پاسداری اسلحه رو بهش داد.»
گفتم: «الان همراهتونه؟»
خلخالی گفت: «توی اتاقِ بغلیه.»
این شد که در آن اتاقِ سرشار از خنده و در پایانِ گفتوگویی که او مسیرش را به اینجا کِشانده بود، من هم تبدیل شدمبه یکی از آتشبیارهای معرکهاش برای خنداندنِ جماعت.
دیگر وقتِ افطار بود، وقتی برای تلف کردن نمانده بود، و جز افریقاییها باقیِ بازدیدکنندهها باید پا میشدند و میرفتند. چند دقیقهای بود که جوانانی داشتند کف زمینِ ایوان غذا میچیدند؛ خلخالی اعلام کرد ما مرخصیم و انگار کلاً یادش رفته باشد ما آنجاییم حتی قبلِ اینکه کفشهایمان را بپوشیم و به دم در برسیم، همراهِ زوجِ آفریقایی سرِ سفرهٔ شام نشسته بود. شام مفصلی بود؛ غذا خوردن را جدی میگرفت....برگرفته ازتاریخ ایرانی
غروب آرزوها
۱۳۹۰ شهریور ۲۱, دوشنبه
اگر مشروطه اینست، زنده باد استبداد!
آبان ماه ۱۳۲۱
اگر منصور علیشاه خدا را هم خورده بود همگی راحت بودند
«خواربار در این کشور بقدری ارزان است و تهیه منزل آنقدر سهل میباشد که هیچکس از این لحاظ دچار زحمتی که منجر بهناامیدی گردد نمیباشد – از کتاب سه سال در آسیا، تالیف کنت دوگوبینو، ص 59، ترجمه فارسی»
حقیقتا زنده باد استبداد، برایاینکه این مشروطه غریب و عجیب ما، این مشروطه خودرو و دیمی ما، این مشروطه در هم جوشما که به هیچ یک از مشروطههای عالم شبیه نیست کمکم جان ما را به لب رسانیده است.
این مشروطه هشلهف ما که زیر سایه بلندپایه خود دزدها و آدمکشها و غارتگرها را پناه داده و پشت سنگر قوانین و نظامات و مقررات آنها را از هر تعرض و بازخواستی مصون داشته است رفتهرفته جام صبر ما را لبریز نموده است! لختمان میکنند تا میگوییم چرا؟! میگویند مملکت مشروطه است، مملکت قانون دارد، مملکت عدلیه دارد، نظامات دارد، مقررات دارد، مجلس دارد، کوفت و زهر مار دارد، بروید از مجاری قانونی اقدام نمایید!
بر فرقمان کوفته مالمان را میربایند و جانمان را میگیرند، تا تعرض میکنیم،میگویند مملکت مشروطه است، قانون دارد، عدلیه دارد، نظمیه دارد، نظامات و مقررات دارد، بروید به محاکم صالحه و ادارات مربوطه رجوع نمایید!
خوشمزهتر از همه اینکه، این مشروطه، این قوانین این مقررات و نظامات همگی یک طرفه و یک جانبه بوده و وقتی نوبت مشروطه ما میرسد و ما میخواهیم از مشروطه استفاده کنیم، آن وقت دیگر کشکچی و پشمچی است! به طوری تخم مشروطه و نهال قانون میخشکد که تو گویی که رستم ز مادر نزاد!
من حقیقتا به سهم خود از این مشروطه خسته شدهام، من واقعا در قسمت خود از این مشروطه به تنگ آمدهام. آخر مسلمانان شما را به خدا این چه مشروطه است که در سایه آن محمد درگاهی (چاقو) جان محمد شمر، بعد از آن همه آدمکشی، گلشائیان، امیر خسروی، نیکپور، خدایارخان، کریم آقاخان و صدها امثالشان پس از آن همه سوءاستفاده راست راست در خیابانها میچرخند، و به ریش مردم میخندند، و هر کس بخواهد چپ به نعل کفششان نگاه کندمشروطه و قانون عدلیه و مقررات به رخشان کشیده به محاکم صالحه! حوالهشان میدهند! در صورتی که اگر یک روزنامهنویس، اسم شریف اینآقایان را بیوضو بنویسد، آن وقت دیگر مشروطه و قانون و مقررات همه مالیده شده، مستبدانه روزنامهاش را توقیف و درب دکانش را تخته میکنند؟!
آخر این چه مشروطه است؟!
آخر این چه حکومت دموکراسی است؟
خوب آقایان، اگر مملکت برای آنها مشروطه مجلس به دولت اجازه میدهد خال قزی سکینه رختشوی، عمه قزی ربابه دلاک، و بیبی لیلای بندانداز استکان دانه هفت شاهی که شرکت مرکزی از پول آنها خریده وبه نیکپور به همان قیمت نسیه فروخته دانه چهار ریال خریداری نمایند تا جناب جلالتمآب ایشان بتوانند چهارصد هزار ریال مهر گوهری نیکتای آقای معتصمالسلطنه فرخ نمایند.
آخر این چه مجلس است؟! این چه مشروطهای است؟! این چه دولتی است؟!
آخر اینها دیگر از جان ما چه میخواهند؟! آخر کنههایی که شکمشان از خون مردم ورم کرده است چرا دست از سر این لش مرده بر نمیدارند، آخر شما را بهخدا در کجای دنیا دیده شده که دولتی هم شکست خورده و اشغال شده باشد و به فاتحین یا متفقین خود غرامت جنگ بدهدو در عین حال صدی چهل هم بودجه وزارت جنگش را اضافه نماید.
آخر شما را به خدا در کجای دنیا برای معادنی که نیست این همه دنگ و فنگ تراشیده و برای خوارباری که وجود ندارد وزارتخانه جدید تاسیس کردهاند!
آخر شما را به خدا بس است! بس است! هر چه کردهاید بس است! دیگر ما را راحت بگذارید! ما دولت لازم نداریم، سرپرست نمیخواهیم، ما به فداییان وطنکه سرحدات ما را حفظ کنند احتیاج نداریم! بگذارید به بدبختی و گرسنگی خودمان بمیریم و با این مشروطهای که شما به پا کردهاید حسرت دوره استبداد را به گور ببریم!
شما خیال میکنید که اگر ما اصلا مجلس و دولت نداشته باشیم روزگارمان بدتر از این خواهد بود؟! بیشتر از این گرسنگی خواهیم خورد؟! کثیفتر از این زندگی خواهیم کرد؟! زیادتر از این ظلم خواهیم کشید؟! بالاتر از این غرامت جنگ خواهیم داد و پستتر از اینخواهیم بود؟!
شما را به خدا دست از سر ما بردارید شما که هر کدام چندین ده و صد هزار تومان پول و ثروت دارید، بروید به کار خودتان برسید و ملت بدبخت ایران را ندیده بگیرید! و خیال نکنید که اگر قدرت از دست شما خارج شود، حساب و بازخواستی به میان خواهد آمد و گذشته مشکوکو ثروت مخدوش شما ایجاد خطری برایتان خواهد کرد! خیر مطمئن باشید، ملت نجیب ایران واقعا نجیب است، ملت نجیب ایران بهقدری نجیب است که اگر پای دکان نانوایی از گرسنگی بمیرددست به طرف منبری که پر از نان است دراز نخواهد کرد.
اگر منصور علیشاه خدا را هم خورده بود همگی راحت بودند
«خواربار در این کشور بقدری ارزان است و تهیه منزل آنقدر سهل میباشد که هیچکس از این لحاظ دچار زحمتی که منجر بهناامیدی گردد نمیباشد – از کتاب سه سال در آسیا، تالیف کنت دوگوبینو، ص 59، ترجمه فارسی»
حقیقتا زنده باد استبداد، برایاینکه این مشروطه غریب و عجیب ما، این مشروطه خودرو و دیمی ما، این مشروطه در هم جوشما که به هیچ یک از مشروطههای عالم شبیه نیست کمکم جان ما را به لب رسانیده است.
این مشروطه هشلهف ما که زیر سایه بلندپایه خود دزدها و آدمکشها و غارتگرها را پناه داده و پشت سنگر قوانین و نظامات و مقررات آنها را از هر تعرض و بازخواستی مصون داشته است رفتهرفته جام صبر ما را لبریز نموده است! لختمان میکنند تا میگوییم چرا؟! میگویند مملکت مشروطه است، مملکت قانون دارد، مملکت عدلیه دارد، نظامات دارد، مقررات دارد، مجلس دارد، کوفت و زهر مار دارد، بروید از مجاری قانونی اقدام نمایید!
بر فرقمان کوفته مالمان را میربایند و جانمان را میگیرند، تا تعرض میکنیم،میگویند مملکت مشروطه است، قانون دارد، عدلیه دارد، نظمیه دارد، نظامات و مقررات دارد، بروید به محاکم صالحه و ادارات مربوطه رجوع نمایید!
خوشمزهتر از همه اینکه، این مشروطه، این قوانین این مقررات و نظامات همگی یک طرفه و یک جانبه بوده و وقتی نوبت مشروطه ما میرسد و ما میخواهیم از مشروطه استفاده کنیم، آن وقت دیگر کشکچی و پشمچی است! به طوری تخم مشروطه و نهال قانون میخشکد که تو گویی که رستم ز مادر نزاد!
من حقیقتا به سهم خود از این مشروطه خسته شدهام، من واقعا در قسمت خود از این مشروطه به تنگ آمدهام. آخر مسلمانان شما را به خدا این چه مشروطه است که در سایه آن محمد درگاهی (چاقو) جان محمد شمر، بعد از آن همه آدمکشی، گلشائیان، امیر خسروی، نیکپور، خدایارخان، کریم آقاخان و صدها امثالشان پس از آن همه سوءاستفاده راست راست در خیابانها میچرخند، و به ریش مردم میخندند، و هر کس بخواهد چپ به نعل کفششان نگاه کندمشروطه و قانون عدلیه و مقررات به رخشان کشیده به محاکم صالحه! حوالهشان میدهند! در صورتی که اگر یک روزنامهنویس، اسم شریف اینآقایان را بیوضو بنویسد، آن وقت دیگر مشروطه و قانون و مقررات همه مالیده شده، مستبدانه روزنامهاش را توقیف و درب دکانش را تخته میکنند؟!
آخر این چه مشروطه است؟!
آخر این چه حکومت دموکراسی است؟
خوب آقایان، اگر مملکت برای آنها مشروطه مجلس به دولت اجازه میدهد خال قزی سکینه رختشوی، عمه قزی ربابه دلاک، و بیبی لیلای بندانداز استکان دانه هفت شاهی که شرکت مرکزی از پول آنها خریده وبه نیکپور به همان قیمت نسیه فروخته دانه چهار ریال خریداری نمایند تا جناب جلالتمآب ایشان بتوانند چهارصد هزار ریال مهر گوهری نیکتای آقای معتصمالسلطنه فرخ نمایند.
آخر این چه مجلس است؟! این چه مشروطهای است؟! این چه دولتی است؟!
آخر اینها دیگر از جان ما چه میخواهند؟! آخر کنههایی که شکمشان از خون مردم ورم کرده است چرا دست از سر این لش مرده بر نمیدارند، آخر شما را بهخدا در کجای دنیا دیده شده که دولتی هم شکست خورده و اشغال شده باشد و به فاتحین یا متفقین خود غرامت جنگ بدهدو در عین حال صدی چهل هم بودجه وزارت جنگش را اضافه نماید.
آخر شما را به خدا در کجای دنیا برای معادنی که نیست این همه دنگ و فنگ تراشیده و برای خوارباری که وجود ندارد وزارتخانه جدید تاسیس کردهاند!
آخر شما را به خدا بس است! بس است! هر چه کردهاید بس است! دیگر ما را راحت بگذارید! ما دولت لازم نداریم، سرپرست نمیخواهیم، ما به فداییان وطنکه سرحدات ما را حفظ کنند احتیاج نداریم! بگذارید به بدبختی و گرسنگی خودمان بمیریم و با این مشروطهای که شما به پا کردهاید حسرت دوره استبداد را به گور ببریم!
شما خیال میکنید که اگر ما اصلا مجلس و دولت نداشته باشیم روزگارمان بدتر از این خواهد بود؟! بیشتر از این گرسنگی خواهیم خورد؟! کثیفتر از این زندگی خواهیم کرد؟! زیادتر از این ظلم خواهیم کشید؟! بالاتر از این غرامت جنگ خواهیم داد و پستتر از اینخواهیم بود؟!
شما را به خدا دست از سر ما بردارید شما که هر کدام چندین ده و صد هزار تومان پول و ثروت دارید، بروید به کار خودتان برسید و ملت بدبخت ایران را ندیده بگیرید! و خیال نکنید که اگر قدرت از دست شما خارج شود، حساب و بازخواستی به میان خواهد آمد و گذشته مشکوکو ثروت مخدوش شما ایجاد خطری برایتان خواهد کرد! خیر مطمئن باشید، ملت نجیب ایران واقعا نجیب است، ملت نجیب ایران بهقدری نجیب است که اگر پای دکان نانوایی از گرسنگی بمیرددست به طرف منبری که پر از نان است دراز نخواهد کرد.
۱۳۹۰ خرداد ۲, دوشنبه
شرافت ایرانیان
پادشاه ایران زمین پاکور (دوم) فرزند بلاش یکم و بیست و سومین پادشاه اشکانی
به تندی با ارتشدار خود برخورد کرد و گفت : چرا به یکی از مخالفین روم
(نرون قیام کننده در امپراتوری روم) اجازه ورود به ایران و تیسفون
( پایتخت ایران زمین ) را دادید ؟
من و رومی ها با هم پیمان بسته ایم که به مخالفین هم پناه ندهیم .
ارتشدار گفت : اما آنها به مخالفین ما کمک می کنند .
پاکور در حالی که برافروخته بود گفت :
آنها پستی خویش را به نمایش می گذارند ،
اما پیمان یک اشک (لقب پادشاهان اشکانی) نباید به ننگ کشیده شود .
شما باید به آن فرد مخالف کشور روم ، در مرز می گفتید به جای دیگری برود .
اما امروز مجبورم به خاطر شرافتمان این مخالف دولت روم را به کشورش برگردانم .
ارتشدار گفت : اما امپراتوری روم به خون ما تشنه است...
پادشاه ایران زمین گفت:
ما ایرانی ها تشنه امنیت ، راستی و درستی هستیم
و بر پیمانهای خویش استوار خواهیم بود .
ما ترسی از امپراتوری روم نداریم و می توانیم همانند همیشه شکستشان دهیم
اما این راهکار کشورداری نیست ما باید امنیت را تقویت کنیم
نه دست اندازی و دشمنی را ...
شاید برای ارتشدار ، سخنان پاکور امپراتور کشورمان چندان هوشیارانه نبود ،
اما پاکور به ارزش پیمان خویش باور داشت .
ارد بزرگ اندیشمند برجسته کشورمان می گوید :
(برای آنکه روانت را بپروری ، ابتدا با خود یکی شو) .
و براستی پاکور نماد چنین فرهمندی بود .
در طی سی سال پادشاهی پاکور دوم بر امپراتوری ایران زمین
جنگی بین ایران و روم رخ نداد
و مردم در شادی و امنیت زیستند ...
به تندی با ارتشدار خود برخورد کرد و گفت : چرا به یکی از مخالفین روم
(نرون قیام کننده در امپراتوری روم) اجازه ورود به ایران و تیسفون
( پایتخت ایران زمین ) را دادید ؟
من و رومی ها با هم پیمان بسته ایم که به مخالفین هم پناه ندهیم .
ارتشدار گفت : اما آنها به مخالفین ما کمک می کنند .
پاکور در حالی که برافروخته بود گفت :
آنها پستی خویش را به نمایش می گذارند ،
اما پیمان یک اشک (لقب پادشاهان اشکانی) نباید به ننگ کشیده شود .
شما باید به آن فرد مخالف کشور روم ، در مرز می گفتید به جای دیگری برود .
اما امروز مجبورم به خاطر شرافتمان این مخالف دولت روم را به کشورش برگردانم .
ارتشدار گفت : اما امپراتوری روم به خون ما تشنه است...
پادشاه ایران زمین گفت:
ما ایرانی ها تشنه امنیت ، راستی و درستی هستیم
و بر پیمانهای خویش استوار خواهیم بود .
ما ترسی از امپراتوری روم نداریم و می توانیم همانند همیشه شکستشان دهیم
اما این راهکار کشورداری نیست ما باید امنیت را تقویت کنیم
نه دست اندازی و دشمنی را ...
شاید برای ارتشدار ، سخنان پاکور امپراتور کشورمان چندان هوشیارانه نبود ،
اما پاکور به ارزش پیمان خویش باور داشت .
ارد بزرگ اندیشمند برجسته کشورمان می گوید :
(برای آنکه روانت را بپروری ، ابتدا با خود یکی شو) .
و براستی پاکور نماد چنین فرهمندی بود .
در طی سی سال پادشاهی پاکور دوم بر امپراتوری ایران زمین
جنگی بین ایران و روم رخ نداد
و مردم در شادی و امنیت زیستند ...
چرا پشت سر مسافر آب بر زمین می ریزند؟
هرمزان در سمت فرمانداري خوزستان انجام وظيفه ميكرد. هرمزان كه يكي از فرمانداران جنگ قادسيّه بود. بعد از نبردی در شهر شوشتر و زماني كه هرمزان در نتيجه خيانت يك نفر با وضعی نااميد كننده روبرو شد، نخست در قلعهاي پناه گرفت و به ابوموسي اشعري، فرمانده تازيها آگاهي داد كه هر گاه او را امان دهد، خود را تسليم وي خواهد كرد. ابوموسي اشعري نيز موافقت كرد از كشتن او بگذرد و وي را به مدينه نزد عمربن الخطاب بفرستد تا خليفه درباره او تصميم بگيرد. با اين وجود، ابوموسي اشعري دستور داد، تمام 900 نفر سربازان هرمزان را كه در آن قلعه اسير شده بودند، گردن بزنند.
پس از اينكه تازيها هرمزان را وارد مدينه كردند، ... لباس رسمي هرمزان را كه ردائي از ديباي زربفت بود كه تازيها تا آن زمان به چشم نديده بودند، به او پوشاندند و تاج جواهرنشان او را كه «آذين» نام داشت بر سرش گذاشتند و ويرا به مسجدي كه عمر در آن خفته بود، بردند تا عمر تكليف هرمزان را تعيين سازد. عمر در گوشهاي از مسجد خفته و تازيانهاي زير سر خود گذاشته بود. هرمزان، پس از ورود به مسجد، نگاهي به اطراف انداخت و پرسش كرد: «پس اميرالمؤمنين كجاست؟» تازيهاي نگهبان به عمر اشارهاي كردند و پاسخ دادند: «مگر نميبيني، آن اميرالمؤمنين است.»
... سپس عمر از خواب برخاست. عمر نخست كمي با هرمزان گفتگو كرد و سپس فرمان داد، او را بكشند.
هرمزان درخواست كرد، پيش از كشته شدن به او كمي آب آشاميدني بدهند. عمر با درخواست هرمزان موافقت كرد و هنگامي كه ظرف آب را به دست هرمزان دادند، او در آشاميدن آب درنگ كرد. عمر سبب اين كار را پرسش نمود. هرمزان پاسخ داد، بيم دارم، در هنگام نوشيدن آب، مرا بكشند. عمر قول داد تا آن آب را ننوشد، كشته نخواهد شد. پس از اينكه هرمزان از عمر اين قول را گرفت، آب را بر زمين ريخت. عمر نيز ناچار به قول خود وفا كرد و از كشتن او درگذشت. این باعث بوجود آمدن فلسفه ای شد که با ریختن آب بر زمین، یعنی زندگی دوباره به شخصی داده می شود تا مسافر برود و سالم بماند
پس از اينكه تازيها هرمزان را وارد مدينه كردند، ... لباس رسمي هرمزان را كه ردائي از ديباي زربفت بود كه تازيها تا آن زمان به چشم نديده بودند، به او پوشاندند و تاج جواهرنشان او را كه «آذين» نام داشت بر سرش گذاشتند و ويرا به مسجدي كه عمر در آن خفته بود، بردند تا عمر تكليف هرمزان را تعيين سازد. عمر در گوشهاي از مسجد خفته و تازيانهاي زير سر خود گذاشته بود. هرمزان، پس از ورود به مسجد، نگاهي به اطراف انداخت و پرسش كرد: «پس اميرالمؤمنين كجاست؟» تازيهاي نگهبان به عمر اشارهاي كردند و پاسخ دادند: «مگر نميبيني، آن اميرالمؤمنين است.»
... سپس عمر از خواب برخاست. عمر نخست كمي با هرمزان گفتگو كرد و سپس فرمان داد، او را بكشند.
هرمزان درخواست كرد، پيش از كشته شدن به او كمي آب آشاميدني بدهند. عمر با درخواست هرمزان موافقت كرد و هنگامي كه ظرف آب را به دست هرمزان دادند، او در آشاميدن آب درنگ كرد. عمر سبب اين كار را پرسش نمود. هرمزان پاسخ داد، بيم دارم، در هنگام نوشيدن آب، مرا بكشند. عمر قول داد تا آن آب را ننوشد، كشته نخواهد شد. پس از اينكه هرمزان از عمر اين قول را گرفت، آب را بر زمين ريخت. عمر نيز ناچار به قول خود وفا كرد و از كشتن او درگذشت. این باعث بوجود آمدن فلسفه ای شد که با ریختن آب بر زمین، یعنی زندگی دوباره به شخصی داده می شود تا مسافر برود و سالم بماند
۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۷, سهشنبه
ای بی خبران!راه نه آن است و نه این
قومی متفکرند در مذهب و دین/قومی به گمان فتاده در راه یقین/می ترسم از آن که بانگ آید روزی/که ای بیخبران راه نه آن است ونه این/امام خراسان حجه الحق سیدالحکما المشرق و المغرب حکیم ابوالفتح غیاث الدین عمرابن ابراهیم خیامی شاعر،فیلسوف،منجم و ریاضیدان نامی ایران وجهان دراوایل قرن پنجم هجری درنیشابورخراسان متولدشد.خیام یعنی خیمه سازواین حرفه پدرش بود.نظامی عروضی صاحب چهارمقاله اورا منجم شمرده،بیهقی وی رافیلسوف دانسته،عمادالکتاب اورا شاعرگفته،نجم الدین رازی او راازفضلای سرگشته دانسته ودیگران نیزدرباره اوسخن ها گفته اند.خیام نزدامام موفق نیشابوری درس خوانده و همکلاس حسن صباح وخواجه نظام الملک بوده است.او مدتی راهم نزدشیخ الرییس ابوعلی سینا به علم اندوزی مشغول بوده.وی سال467بدستورملکشاه اقدام به اصلاح تقویم نمودوتقویم جلالی که از دقیق ترین گاه شمارهای عالم است راتنظیم نمود از وی چندین کتاب مهم در نجوم وریاضی وفلسفه به جامانده.رباعیات خیام ازبهترین اشعاری است که تاکنون سروده شده.خیام درسال517هجری درنیشابور فوت نمود
۱۳۹۰ اردیبهشت ۱, پنجشنبه
مشکلات عدیده فنی بالاترین کی رفع می شود؟
پس از مشاهده صفحه ای که خبراز مشکلات فنی به وجود آمده می داد و وجود آن امری عادی برای کاربران تبدیل شده بود،اخیر سیستم رای گیری بالاترین نیز دچار اخلال شده و رای دادن به برخی ازلینک ها با چندبار رفرش مرورگر ممکن می شود و این امر برای بسیاری ازکاربران به شکل یک معضل جدی درآمده،این درحالی است که امروز شخصا در حین رفتن به قسمت های مختلف سایت ناخودآگاه لاگ اوت شده و مجددا با لاگین کردن به سایت برگشتم و این کار چندین بار پشت سرهم تکرارشد.ازمسئولان محترم بالاترین تقاضامی کنم یک بار برای همیشه به این اختلالات عذاب آور خاتمه دهند و لااقل توضیحاتی دراین باره به کاربران بدهند.
اشتراک در:
پستها (Atom)